سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آی..... روزگار اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم!

یادش بخیر پارسال مثل بچه آدم با یه سرویس مشخص و راحت میرفتیم مدرسه و میومدیم اما الآن....

نکته:خدمت گرامیتون بعرضم که اگه یه موقع یه گوشه کناری، تو روزنامه ای، اخباری، چیزی، شنیدید که:

دختری در اثر تعویضات مکرر سرویسش جان سپرد اصلا تعجب نکنید!  زیرا در ادامه که علت را جویا میشوید، خواهید فهمید.

صبح اول مهر سال 1389 بود که بابایی به مدرسه رسوندم اما بر خلاف انتظاری که طبق هر سال میرفت، پس از رینگیدن زنگ خانه و هجوم ناگهانی بچه خورده ها(بلا نسبت دبیرستانی هستن!) به خارج از مدرسه، اینجانب و دوستان هیچ سرویسی که مخصوص مسیر ما باشه رو ندیدیم( یعنی اصلا هِی نبود!!!)  به همین جهت به زور داخل یه نی نی بوسِ خالی شدیم. (که البته رانندش دلشم بخواد!)

اما لحظه به لحظه بر تعداد گرامیمان افزوده میگشت. که نه تنها ظرفیت تکمیل گشته بود بلکه حتی درِ نی نی بوس هم بسته نمیشد! (چند روز مونده به مهر اخبار اصلا  نگفته بود: سرویسای مدرسه نباید بیش از ظرفیتشون بچه سوار کننا!)

 لازم به ذکر اینجاست که با هر گاز بچه ها از عقب روی هم سقوط میکردند و با هر ترمز همه میرفتن تو شیشه! تازه تقریبا 3 ساعت تو شهر چرخیدیم تا همه پیاده شن به خاطر همین اعصاب آقای راننده (اسمشم آقای سرخوش بود!) حسابی ماس مالی شده بود و هی میزد رو فرمون و به در و دیوار گیر میداد حتی خوشو هم میزد! آخه از هر جا 100 بار رد میشدولی بچه ها یادشون میرفت بگن پیاده میشن!!! حالا اون روز رو به هر بدبختی که بود به پایان رسوندیم اما از فرداش به خاطر ازدحام جمعت( تقریبا 30-35 نفر) این مسیر دیگه نیومد!

همین بود که دیگه هیچ راننده ای زیر بار رسوندن ما به خاطر جمعیت و اختلاط مسیر ها، نمی رفت!به خاطر همین هرروز با یه سرویس میرفتیم، با یکی دیگه برمیگشتیم!( آخه راننده هاشون توبه کار میشدن و دیگه پشت سرشونم نیگا نمیکردن!)فوق فوق موندن هر کدوم 2 روز بود!

 از همین جهت ما واسه هر کدوم یه اسم گذاشته بودیم مثلا: آفای آهسته ببندید( خودش تو در ماشینش نوشته بود به ماچه؟؟!!)، آقایِ بابایِ آیناز(این یه روز دخملش ،آیناز،رو آورده بود که خیلی ناز بود)، آقای گولی منگولی( به صندلیش یه عالمه گولی منگولی آویزون کرده بود!)، آقای خانومی ( تعجب نکنید!این یکی در نوع خودش اکتیو ترین بود و دم به دقیقه میگفت: خانومی کجا سوار میشی؟، خانومی کجا پیاده میشی؟، سلام خانوما، خداحافظ خانومی، خانومی ، خانومی...)،آقای بچه نه نه یا همون مامانی خودمون!(این یکی دیگه خیلی شاهکاره! واسه اینکه به مسیرا،بچه ها و... عادت کنه هر روز مامانشو باخودش میارهخیلی خنده‌دار فقط لازم به ذکره که  اونی که امروز اومد دنبالمون همینه!!!)   و... افراد زیاد دیگری نیز بودند که هم اکنون به علت فقدان حضور ذهن از ذکر نام آنها معذوریم...

اینگونه بود که بچه ها عاجز از وضعیت سرویس، یکی یکی از ما جدا میشدند و سرویس شخصی میگرفتند ما هم روز به روز کمتر میشدیم و هم اکنون 10 نفریم. اما  دوباره برخلاف انتظار کمتر شدن تعداد ما با مدت ماندگاری سرویسمان رابطه مستقیم داشت(شانسه دیگه) و این سرویسای محترم ما را میکاشتند و میرفتند و ما هم که از فرط اعتراض به این طرف و آن طرف( از قبیل مسئول سرویس ها، مدیر، معاون، مامان، بابایی...)،خسته،ناکام و سرگشته مانده بودیم، مجبور بودیم به این وضع ناگوار کمال عادت را به عمل آوریم.( مثلا تیزهوشانه! نباید یه خورده امکاناتش با بقیه مدارس فرق بفوکوله؟! اصلا وضع سرویس کدوم مدرسه مثل وضع ماست؟!؟ امکانات زیاد نمیخوایم حداقل در حد مدرسه های دیگه باشه!!!)

در جواب آخرین اعتراضمان نیز فرمودند: همین امروز سرویستون ثابت میشه! که از آن امروز هفته ها میگذرد و ما همچنان ناکام و در انتظار مانده ایم...

چاردهم هم گفتند: یه خورده دیگه تحمل کنید تو اردیبهشت ثابت میشه!(خیلی خنده داره! فقط واسه یه ماه؟ زحمت میکشین!)

اینم بگم سرویسی که امروز اومد خیییلی جدید بود! رنگش سبز بود مثل ماشین ارتش! قیافش شبیه ماشینای حمل جسدبود! توشم که مثل ون بود! مثل پیکانم صدا میداد! (خلاصه... یه اختلاطی بود از همه ماشینا!)

الآن از شدت درماندگی به این نتیجه رسیدم که اصلا ولش لش! چیکارش داری؟!؟! اینکه هی سرویس آدم عوض شه، خیلی خوبه که! مگه بده صبح با یه ماشین بری ظهر با یه ماشین بیای؟!؟!؟!؟! تازه ما انسانیم و انسان تنوع طلب!

نفری که اول همیشه سوار میشه میگفت: من امسال یه چیز خوب یاد گرفتم اینکه هر ئماشینی جلوم نگه داشت، سوار شم. آخه ممکنه سرویس باشه!!!!!!!!!

و در آخر اینکه:

امروز سه شنبه 16/1/1390 است و سرویس ما هنوز در حال تغییر... 




تاریخ : سه شنبه 90/1/16 | 3:46 عصر | نویسنده : طلوع |